لبش نه انبانست



دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست

پیرمردی لطیف در بغداد


دخترک را به کفشدوزی داد

بامدادان پدر چنان دیدش


پیش داماد رفت و پرسیدش

نگفتم این گفتار


هزل بگذار و جد ازو بردار